اتوبوس واژگان

یاستارالعیوب

وبلاگ وبلاگ وبلاگ...

نوشته های حلی جانم را که می‌خواندم باآنها به پهنای صورت اشک میریزم یا با تمام وجود لبخند میزنم و در کل با امواج نوشته‌هایش همراه میشوم. این قدرت حلی است. هر وقت که خواندن متنی از او را تمام میکنم در وجودم چیزی که اسمش را عشق به نوجوانی میگذارم تشویقم میکند که بنویسم و بنویسم و در مرحله‌ی بعد با اتوبوسی آنها را در وبلاگ پیاده بکنم. می‌نویسم اما در مرحله‌ی دوم دچار مشکل میشوم. همیشه لحظه‌ی نودی که میخواهم توی وبلاگ نوشته هایم را پیاده کنم، یک بهانه‌ای جلوی اتوبوس نوشته‌هایم را میگیرد یک بار به علت نداشتن گوشی مختص به خودم و بار دیگر که آن بهانه رفع شد به علت وجود برگه و نوت‌گوشی که میتوانم در آن نوشته‌هایم را پیاده کنم. در وجودم میدانم دلیل این بهانه جویی‌ها این است که دلم نمیخواهد متن هایم را کسی بخواند و بعد به این بیندیشد که این کلماتی که کنار هم قرار داده شده‌اند محصولی بی محتوا و بسیار زشت ساخته اند. شاید یادم رفته که من هم کودک هستم و اشکالی ندارد کمی کودکی و بی عقلی هایم را ثبت کنم. و اما شاید بیم این را دارم که معلم ادبیاتم که به من یاد داد چگونه بنویسم با دیدن نوشته‌هایم بگوید: «یعنی واقعاً این دانش آموز من است؟ چرا آنقدر بد مینویسد؟» یا شاید مدیر جان را از خودم ناامید کنم یا شاید ناامید‌تر

اما از طرفی دیگر، پارسال در اتفاقی تمام نوشته‌هایم نابود شدند و دیگر نیستند که نیستند هر چه نوشته در گوشی ثبت کرده بودم همگی بی‌وفایی کردند و رفتند. روی برگه نوشتن هم که مطمعن هستم خطم را در آینده های نچندان دور در موزه ها به عنوان «خطی که کسی نمی‌تواند بخواند» نگه میکنند و اینگونه من خاطراتم را در بزرگسالی نمیتوانم بخوانم. خلاصه نمیدانم اتوبوس نوشته هایم با محتوای نوجوانی به مقصد وبلاگ می‌رسد یا نه اما از نظرم امروز در 14سالگی و 15روزه‌گی‌ام دیگر وقت نترسیدن است. دلم میخواهد بنویسم و همه را هم برای خدا بنویسم و به امید خدا که میدانم در هر کاری پشتم میتواند به او گرم گرم گرم باشد. 

پ.ن اصلاً مگر در قل الله نگفته‌اند از چیزی ا?لا خدا نترسید، پس چرا من میترسم؟ 

پ.ن حلی نمیدونم چیکار کنم روز ها در پی هم شب میشوند اما من هنوز وبلاگم پر از خالی است؛ خواستم کمی تا قسمتی از خالی بودن در بیاید. بخوان و ببین اگر خیلی زشت بود بگو که پاکش بکنم.


آغازی برای من شدن

یامدّبر 
سلام من زهرا هستم . زهرا‌ی کوچک همانی هستم که با قرآن کوچک و جانماز و مخلفات توی آن که مثل خودم کوچک هستند شب قدر امسالم را گذراندم .
من در تلاش هستم برای زهرا شدن و بودن. تا الان هم اگر نیم‌چه زهرایی شده ام مدیون خالق هستم . اما برای گوشه ای از زهرا شدن باید بنویسم ...
نه نوشتن را دوست دارم نه نویسنده را من فقط خواننده و شنوده هستم آن هم از جنس کوچکش پس برای نوشتن زوری می‌خواستم بالای سر ام آن زور وبلاگ بود و است. که با کمک آن چهار چشم رفیق و خود رفیق روزگار می‌خواهم بنویسم و نویسنده باشم که آن هنگام گم شدن همان وقتی که در وسط میدان جنگ تفنگ از دست هایم پا به فرار گذاشت و به زمین پناه آورد و من را رها کرد و من از بند بند وجودم فریاد میزدم  خدایم را فراموش نکنم که رسمش رسم است و دین اش دین که البته من  مسلمان هستم اما بی دین ، خدایی که وقتی قلبی شکسته میشود جز او نمی‌شنود و همیشه بیشتر از انتظار در حقم خدایی می کند... بگذار برای خودم خلاصه کنم «چقدر بیچارگی شیرین است وقتی سر به شانه  ی خدا داشته باشی» من می خواهم در چاه به متن های قبلی ام به تفکرات قبلی ام نگاه بیندازم و راه را پیدا کنم باید  در آن وقتی که بزرگ شدم  تفکرات قبلی ام را فراموش نکم یا تصحیح کنم یا اگر درست بود پیش بگیریم . من دنبال غرق نشدن هستم با کمک نوشته هایم .

کوچکی ام را به سن و قامت نمی‌دانم به قلب و دل کوچکم میدانم که برای این کلمه هم باید کوهی دیگر بکنم و نویسندگی کنم